خشی خشی از باغچه لا به لای عطر های سحر امیز
می خزد در میان گلها دست زرد پاییز
من لبم می شکفد از خنده
پدرم پنجره را می بندد
و بخار شیشه از پشت پدر
دست تکان می دهد و می خندد
پدرم با پرده راه روی من و ان پنجره را می بندد
پرده ی چین خورده از پشت پدر می خندد
پدرم از پاییز دل خونی دارد
پدرم می گوید که چه فرقی دارد
من بازیگوش ـ پدر می گوید ـ
چشمم به در و پنجره خشک می ماند
و پدر می خندد.
و زمانی گذشت خنده از یاد پدر رفت
ده خزان امد و مرد
و من ان روز فهمیدم که پدر راست می گفت...
سلام ...
اگه شما به یاد من نیستین اما من دلم برای نوشته هاتون تنگ میشه ....
چقدر حس این شعر دلپذیر و عمیق بود ... ممنون
می خواستم وبلاگتون رو لینک کنم ... اجازه هست ؟
راستی اسم را نخواستیم ... با ما قهر نباشید !
سلام
ببخشید باید زودتر می اومدم
زیبا بود مثل همیشه
من رو اول صبح یاد بابای سفر کردم انداختی
...........
مرسی
ما شونصد و نود بار برای این پستت حرف نوشتیم... ولی هی مرد...
مهربون تر بنویس... گیج می خورم...!
پاییز شاید فصل زیبایی باشه اما همیشه یه غم عجیبی درش نهفته است
سلام دوست جدید!
ممنون که منو پیدا کردی ( یک هیچ به نفع تو! ؛) )
از اظهار لطفت هم صدچندان ممنون!
نرسیدم نوشته هاتو کامل بخونم ٬ فعلا تو پیچ و خم امتحانام٬ همین روزا تمام میشن!
نوشته هات گرمه...امیدوارم همیشه گرم بمونه :)
شاد باشی و لبت خندون
سلام
وبلاگ رو کلی یه نگاهی کردم و خوندم بخشهاییش رو
متادن رو دوست داشتم...
پست آخر رو دوبار خوندم... و غمگینم کرد...نمی دونم چرا
تصویرسازی حزنآلود و محوی داشت بخصوص ؛ده خزان آمد و مرد؛...
زیبا بود...موفق باشی.
سلام ... خواستم تشکر کنم از لطفت ... ممنونم
حاجی مرسی که هی رد می شی... شما نمی خوای باز بنویسی روح مردمو له کنی...؟ بنویس خوب...
عاقبت مال ماست این فصلها/بگذار بگذرند...بخندند...نوبت خنده ی ما هم می رسه داداش...!
نمی دونم چه بی ربط
یاد کتاب های
گلی ترقی افتادم
توی جنگل گرگا نخوردنت
زیبایی... حزن...
من هیچ وقت نفهمیدم کی راست گفت کی دروغ! آخه جای پدر " من از پدر و پاییز دل خونی دارم." مخصوصا حالا که به جای زن، برای خودم مردی شدم!
ممنون عالی بود