نیکوتین

 
                      
گربه ی بی خیال کوچمون زیر چراغ نشسته بود
این دل بی صحاب که باز مثل قدیم شکسته بود
وحشت سیگار توی دست بابا ندیدمون و رفت
ولی بهش خبر دادن همسایه های بی شرف
کوچه هارو ورق زدیم نویشتیم از دود علف
جوهر خاطراتمون شد نیکوتین,تو دفترهای بی هدف
همه دیدن که داغونیم هیچکی نگفت خرت به چند
نگو که باز عاشق شدی محض خدا دیگه نخند
این روزا خیلی پکرم, یه وقت هایی ساکتم و
یه وقت هایی سر به ترانه می زنم
گاهی روی پل می شینم سیگار و دودش میکنم
گاهی سر پوچی هیچ خونه رو خوردش می کنم
گاهی میگم که میگذره , اما دیگه از ما گذشت
وگرنه روزگار تلخ همینه که همیشه هست

بی خیال

       
                                  
در شبان غم تنهایی ما شاپرک هم به چراغی نپرید
قدم هیچ فرشته به ره خا نه ی ما راه نبرد
هیچکس مرگ دل زخمی ما را که ندید
هیچ شعله اجاق سرد ما گرم نکرد
چا ره ی تنهایی ما مرگ نکرد
دست من رو به دعا خشک شد اما انگار
که خدا هم به دل خسته ی ما رحم  نکرد

لعنت به شهر

              
کفتر طوقی ام کجاست؟
من چه می دانستم که کبوتر بازی از یاد پشت بام خواهد رفت
من چه می دانستم شهر خواهد شد ده اباد ما
روی قبر پدرم اسفالت شد
تف به گور پدر معمارش
چه کسی بود که خواست خشک ببثیند شالی
بر کنم بنیادش
از همان روز که چارق مشت حسن کفش چرمی شده بود
از همان روز که مرد اهنگر ده دستش از پتک افتاد
کفتر جلد من از خانه گریخت
اب پاک چشممون لوله اب شهری شد
کلاه نمدی کدخدا شاپوی فرنگی شد
اب کلر دار شهر از گلومون پایین نرفت
تشنه شدیم
بیل و گرفتن ازمون
گشنه شدیم
علف کنار جوق گاو ما گل باغالی رو سیر نکرد
سپردیمش به سلاخی
مرد با غیرت ده شب هم به خونه نیومد
می ره سراغ الواتی
توی شهر
دیگه اتیش اجاق گرم نبود
دیگه فرقی بین مرد و نامرد نبود
توی شهر چله نشین سر چهارراه ها شدیم ...اقا کارگر نمی خوای
کد خدا ریش شو از ته زده و نشسته پشت قار قارک...پل تجریش یه نفر
توی شهر کفتر جلد راه خونش رو گم می کرد
هر کی چشمش پی خون همسایه نگاه به مال مردم می کرد
دیگه اینجا هممون مثل همیم
توی دود و کثافت یادمون رفت که ادمیم

کلاغ

                              
جسمم انگار که تحلیل برود ,کم شده بود
روحم انگار بال در اورد و پرید
پرواز ,اسمان ,باد , ابر
و درختان بی برگ
و فرود روح وحشت زده ام روی درختان باغ
کودکی زیر درخت گفت :کلاغ

یادگار

                       
این دود غلیظ غم انگیز ملعون سیگار که در نفسم میدود
تنها باقیمانده ی روزگاریست
که بوی تعفن بودنم را می شد حتی از دور شنید
راز نگه دار که اشنایی نخواهد رسید
اینجا همه غریبه اند
کسی نخواهد فهمید

حرف اخرو اول زدیم و نشستیم به تماشای بی نهایت

                       
و من خواهم رفت اما پرندگان بر جای خواهند ماند و اواز خواهند خواند
و باغچه ی من بر جا خواهد ماند با درخت سبزش با چاه ابش
روزهای بسیاری اسمان روشن و ابی خواهد بود
و در برج ناقوس ها خواهند نواخت
همانطور که امروز می نواختند
انها که دوستم می دارند .از بین خواهند رفت
اما روح من همواره محزون
در گوشه ای پنهان از باغچه ی پر گل من
به ولگردی ادامه خواهد داد...........
 
------------------------------------
خوزه گروستیزا